چهل دروغ
افزوده شده به کوشش: صوفیا ا.
شهر یا استان یا منطقه: ترکمن صحرا
منبع یا راوی: عبدالصالح پاک
کتاب مرجع: چهل دروغ، ۱۵ افسانه از ترکمن صحرا صفحه ۷
صفحه: ۴۴۹-۴۵۴
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: چوپان
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: nan
یکی از آرزوهای مردم تهیدست که هیچ امیدی به آینده بهتری ندارند، رسیدن به زندگی پرتجمل و باشکوه است که از آن جمله وصلت با دختر یا یکی از نزدیکان پادشاهان است. برای رسیدن به این آرزو اغلب مشکلات بسیاری توسط افراد قدرتمند بر سر راه آنها قرار میگیرد. اما این مشکلات با تدبیر و هوشیاری حل میشود و فرد تهیدست عاقبت به آرزوی خود میرسد.
یکی بود یکی نبود. در روزگاران قدیم، پادشاهی بود که دختری دانا و مهربان داشت. دانایی و مهربانی دختر زبانزد خاص و عام بود. به همین خاطر خواستگاران زیادی داشت. هر روز سیلی از خواستگاران میآمدند و بدون نتیجه برمیگشتند. باز هم روز به روز به خواستگاران افزوده میشد. هر کس به طریقی میخواست با دختر پادشاه وصلت کند چرا که او هم دختر پادشاه بود و هم از نظر دانایی و مهربانی در تمام ولایت لنگه نداشت.پادشاه برای خواستگاران شرطی را پیشنهاد کرده بود. هر کس شرط را به جا میآورد، میتوانست داماد پادشاه شود. شرط این بود که هر کس بتواند چهل دروغ مثل زنجیر به هم پیوسته بگوید، دخترش را به عقد او در آورد. در غیر این صورت جانش را هم از دست میداد.خواستگاران زیادی از راههای دور و نزدیک آمدند و دروغهای زیادی سر هم کردند. حتی بعضیها به جای چهل دروغ، صد و چهل دروغ و بعضیها هزار و چهل دروغ هم گفتند ولی دروغهای آنها مثل زنجیر به هم پیوسته، مربوط نبود. دروغهای آنها مثل کوزه چهل تکه شدهای بود که هیچ تکهاش با تکهی دیگرش جور درنمیآمد.روزی از روزها، دختر پادشاه برای شکار به جنگل رفت. چوپانی هنگام شکار دختر پادشاه را دید و از چابکی و زرنگی او در شگفت ماند. او با خود گفت:« چه دختر زرنگی! لنگهاش شاید در دنیا پیدا نشود!»دختر پادشاه با اسب به دنبال آهویی میتاخت. او آنقدر تاخت تا این که از دید چوپان گم شد. چوپان که غرق تماشای دختر شده بود، به خود آمد و گفت:« ای والی! خوابم یا بیدار؟...» بعد در گوشهای نشست و به فکر فرو رفت.مدت زیادی از این جریان نگذشته بود که یک روز چوپان از پیرمردی شرط پادشاه را شنید؛ پس از آن چوپان شب و روز فکر کرد. او نه خواب داشت و نه خوراک بلکه تمام ساعتهای روز و شب به شرط پادشاه فکر میکرد تا راه چارهای برای آن بیابد.چوپان پس از روزها فکر کردن، تصمیم گرفت به خواستگاری دختر پادشاه برود. او با خود گفت:« هم فال است و هم تماشا. بروم بختم را آزمایش کنم، شاید فرجی حاصل شد و شانس به من روی آورد.»سرانجام در یکی از روزها، گلهاش را در صحرا رها کرد و چوبدستی کجش را بر گردنش انداخت و به طرف قصر پادشاه راه افتاد.پادشاه که در این مدت به دروغهای خواستگاران دیگر گوش داده بود و دروغهای زیادی هم از آنها شنیده بود و هیچکدام را نپسندیده بود، این بار هم طبق عادت همیشگی چوپان را با اکراه به حضور پذیرفت. پادشاه از چوپان پرسید:« ای چوپان! چی از من میخواهی؟»چوپان نه تنها از شکوه و جلال پادشاه نترسید، بلکه سینهاش را جلو داد و راست در برابر او ایستاد و گفت:« ای پادشاه! آمدهام بختم را بیازمایم.»-از چی حرف میزنی؟-شنیدهام که پادشاه بزرگ ما شرط بسته که هر کس چهل دروغ سر هم کند، میتواند از دخترش خواستگاری کند. حالا من حضور شما رسیدهام تا چهار پنج تا دروغ سر هم بکنم. دهنم که از من کرایه نمیخواهد، بهتر است از آن استفاده کنم.»پادشاه نگاهی به سر تا پای چوپان انداخت. لباس خشن و پشمی پوشیده و کلاه پاره پورهای به سر داشت و چوبدستی کجش هم از روی گردنش آویزان بود.پادشاه از قیافه در هم و بر هم او خندهاش گرفت و قاه قاه خندید. پادشاه پس از آنکه خندهاش را به زور فرو خورد، رو به چوپان کرد و گفت:« ای چوپان نادان! آیا شرط ما را میدانی؟ باید چهل تا دروغ مثل زنجیر به هم پیوسته بگویی در غیر این صورت، جانت را از دست خواهی داد.»چوپان سرش را پایین انداخت و به چوبدستیاش تکیه داد و گفت:« پادشاها چه سعادتی بهتر از آنکه جانم را فدای شما بکنم.»پادشاه که دید چوپان دست بردار نیست، امر کرد که وزیران و بزرگان دربار جمع شوند. وقتی همگی آنها جمع شدند، پادشاه به چوپان دستور داد دروغهایش را بگوید. چوپان تعظیمی کرد و گفت:« ای پادشاه بزرگ! قبل از اینکه حرفهایم را شروع کنم، خواهشی از شما دارم.»پادشاه گفت:« چه خواهشی؟»چوپان گفت:« خواهش من این است که شاهزاده خانم هم در این مجلس شرکت کند.»پادشاه خیلی عصبانی شد و عصایش را بر زمین کوبید و از جایش پرید و با غضب به چوپان نگاه کرد و گفت:« دخترم را به یک نامحرم نشان بدهم! این چه حرفی است که میزنی؟ مگر عقلت را از دست دادهای؟ تو مگر مرا بچه حساب کردهای؟»چوپان بدون اینکه از غضب پادشاه بترسد، به آرامی چوبدستی کجش را بر گردنش انداخت و گفت:« ای پادشاه بزرگ! نیت بدی ندارم، اگر نیت بدی داشتم دستور بدهید که به چشمانم سرب داغ بریزند. علت اینکه میگویم شاهزاده خانم هم در مجلس باشد، این است که شاید حرفهای من مورد پسند شما واقع شود ولی شاهزاده خانم از آن خوشش نیاید. پس بهتر است که دو نفری با هم به حرفهایم گوش بدهید.»پادشاه بیشتر ناراحت شد و داد کشید:« ای چوپان نادان! تو میخواهی برخلاف شرط من عمل کنی؟»در همین لحظه دختر پادشاه به جمع آنها پیوست و به طرفداری از چوپان گفت:« پدرجان شما ناراحت نشوید. حق با چوپان است. اگرچه شرط را شما بستهاید، ولی اجازه بدهید حرفها خواستگاران را من هم گوش کنم.»پادشاه کوتاه آمد و موافقت کرد و چوپان هم شروع کرد به دروغ گفتن.-قبل از اینکه پدرم با مادرم ازدواج کند و من از مادر زاده شوم، ما از پدر یتیم ماندیم و مردیم تا این که چهار نفر باقی ماندیم. روزی از روزها، ما هر چهار نفرمان با هم به شکار رفتیم. ناگهان برادر کورم، در کنار بوته یاوشانی که هنوز نروییده بود، خرگوشی را دید که هنوز به دنیا نیامده بود. برادر دیگرم که هر دو دستش از مچ چلاق بود، با کمان بدون زه تیری بدون پیکان انداخت به سویش و آن را شکار کرد. برادر دیگرم که هیچ لباسی در بر نداشت، آن را در لباسش پیچید...از حرفهای چوپان نه تنها وزیر و بزرگان به خنده افتادند بلکه خود پادشاه هم خندهاش گرفت و شروع کرد به بلند بلند خندیدن. دختر پادشاه هم سرش را پایین انداخته، میخندید. حرفهای چوپان برای دختر بسیار جالب بود. او بیصبرانه منتظر بود که چوپان حرفهایش را ادامه بدهد. با آرام شدن خنده پادشاه و بزرگان چوپان به حرفهایش ادامه داد:-... ما رفتیم و رفتیم تا اینکه به سه تا جوی آب رسیدیم. دو تا از جویها خشک خشک بودند و در جوی سومی هم آبی وجود نداشت. در جوی بیآب سه تا ماهی در حال شنا بودند، دو تا از ماهیها مرده بودند و سومی هم بیجان بود. ما ماهی بیجان را به زور صید کردیم و به راه افتادیم. رفتیم و رفتیم تا اینکه به سه تا خانه رسیدیم؛ دو تا از خانهها ویران شده بود و سومی هم نه دیوار داشت و نه سقف و نه بام. در خانهی بیسقف سه تا دیگ پیدا کردیم. دو تا از دیگها شکسته بود و سومی هم ته نداشت. آنجا سه تا سه پایه هم یافتیم؛ دو تا از آنها پایه نداشت و دیگری هم نه ته داشت و نه دیواره. ما ماهی بیجان را در دیگی که ته نداشت گذاشتیم و روی سه پایهای که پایه نداشت قرار دادیم. ماهی را بدون آتش پختیم. با این که گوشت ماهی لخته لخته کنده میشد، اما موقع خوردن سفتتر از چرم چارق بود. ما آنقدر خوردیم و خوردیم تا این که شکمهامان مثل جوال باد کرد و گردنهامان مثل مو نازک شد. اما از این همه خوردن سیر نشدیم.خنده حاضران به اوج خود رسید. پادشاه که با دقت به حرفهای چوپان گوش میداد ناخودآگاه فریاد کشید:« ساکت!» او با فریاد خود همه را ساکت کرد. چوپان با خیال راحت به دروغهایش ادامه داد:-روغن باقی مانده از ماهی را که در دیگ بی ته بود، برداشتیم و وزن کردیم. بیشتر از چهل من بود. آن را به یکی از چکمههایم مالیدم تا نرم شود اما به چکمه دیگرم نرسید. شب با سر و صدای بلند از خواب پریدم، دیدم چکمه روغن نخورده با چکمه روغن خورده دعوایشان شده است. آنها را از هم سوا کردم و دوباره خوابیدم. صبح که بیدار شدم، چکمه روغن نخوردهام قهر کرده، رفته بود. برای یافتن آن به بالای گنبد رفتم و از آنجا اطراف را نگاه کردم ولی نتوانستم چیزی ببینم. بعد توی درهای رفتم و جوالدوزی را از یقهام درآوردم و در زمین فرو کردم و بالای آن ایستام و باز به اطراف نگاه کردم، دیدم که چکمهی روغن نخوردهام در آن سوی دریا، مشغول شخم زدن زمین است. رفتم و بر مادیانی سوار شدم و کرهاش را به ترک آن بستم و خواستم با آن از دریا بگذرم. مادیان جرات نکرد به آب بزند و از دریا عبور کند. بعد کره مادیان را سوار شدم و این بار مادیان را ترک آن انداختم و کره اسب را به طرف دریا راندم. نفهمیدم که کی و چگونه از دریا گذشتم، یک دفعه دیدم که در آن طرف دریا هستم. دهنه چکمه قهر کردهام را باز کردم و پوشیدم و به راه افتادم. همانطور که میرفتم چشمم به خورجینی افتاد که در کنار یک پشته خاک روی زمین افتاده بود، خورجین را باز کردم، توی آن یک کتاب بود و یک قلم. قلم را گرفتم و شروع کردم به خط خطی کردن کتاب. ناگهان فهمیدم که تمام حرفهایم دروغ بوده!!وزیران و بزرگان دربار، هنوز به حرفهای چوپان میخندیدند و با تکان دادن سر حرفهای چوپان را تایید میکردند. پادشاه عصایش را محکم به زمین کوبید و داد کشید:-ساکت!همه از ترس ساکت شدند. دختر پادشاه نزدیک رفت و گفت:« چوپان چهل و یک سخن گفت که چهل تای آن دروغ بود و تنها یکی راست!»پادشاه که فکر نمیکرد چوپان به این زیبایی دروغ به هم پیوسته بگوید و دلش نمیخواست دخترش را به عقد او در آورد، حرف دختر را رد کرد و گفت:« زیاد هم دروغ نگفت! چوپان فقط سرگذشت خود را تعریف کرد.» چوپان وقتی دید که پادشاه عادلانه قضاوت نمیکند، قدمی به جلو برداشت و گفت:« پادشاه پس شما هم سرگذشت خودتان را که قبل از زاده شدنتان اتفاق افتاده باشد، برای ما تعریف کنید. چه دروغ باشد چه راست! فرقی نمیکند.»پادشاه داشت از ناراحتی میترکید. عصایش را در هوا چرخاند و گفت:« من تنها یک کلمه میگویم.» بعد فریاد کشید:« جلاد»در همان لحظه جلاد با سبیل کلفت و آویزانش وارد شد. او تبر تیزش را روی دوشش انداخته بود و آماده بود که فرمان پادشاه را به اجرا درآورد.دختر که دید اوضاع دارد خراب میشود، رو به پدر کرد و گفت:« پدرجان! دیدی که چوپان شرط را به جای آورد. من هم دروغهای او را قبول دارم. پس بهتر است که مرا به عقد چوپان در آوری چون لابقتر و عاقلتر از او کسی تا به حال سراغ ندارم.» وزیران و بزرگان هم حرف دختر را تایید کردند. پس از آن پادشاه هم تسلیم شد و دستور داد که هفت شبانه روز جشن بگیرند. او دخترش را به عقد چوپان درآورد. پس از مدتی پادشاه از دنیا رفت و چوپان به پادشاهی رسید، او سالهای سال با عدالت پادشاهی کرد.